بریدن و قطعه قطعه کردن نان، روزی و معاش کسی را قطع کردن. - نان کسی را بریدن، ممر معاش او را مسدود کردن. وسیلۀ اعاشه را از او گرفتن. او را از نان انداختن
بریدن و قطعه قطعه کردن نان، روزی و معاش کسی را قطع کردن. - نان کسی را بریدن، ممر معاش او را مسدود کردن. وسیلۀ اعاشه را از او گرفتن. او را از نان انداختن
کنایه از زنده ماندن، نجات یافتن، از مهلکه گریختن، از خطر رهایی یافتن، برای مثال هیچ شادی مکن که دشمن مرد / تو هم از موت جان نخواهی برد (سعدی - لغت نامه - جان بردن)، از مهلکه نجات یافتن
کنایه از زنده ماندن، نجات یافتن، از مهلکه گریختن، از خطر رهایی یافتن، برای مِثال هیچ شادی مکن که دشمن مُرد / تو هم از موت جان نخواهی بُرد (سعدی - لغت نامه - جان بردن)، از مهلکه نجات یافتن
غارت کردن. دزدی کردن. چون: شب خانه یا دکانش را بریدند، چنانکه در خانه هیچ نماند. (از آنندراج) : میتراشد خامه بهر شعر گفتن مدعی میبرد دیگر نمیدانم کدامین خانه را. اشرف (از آنندراج). همیشه گرچه دزد غارت اندیش بریدی خانه مردم ازین بیش. سلیم
غارت کردن. دزدی کردن. چون: شب خانه یا دکانش را بریدند، چنانکه در خانه هیچ نماند. (از آنندراج) : میتراشد خامه بهر شعر گفتن مدعی میبرد دیگر نمیدانم کدامین خانه را. اشرف (از آنندراج). همیشه گرچه دزد غارت اندیش بریدی خانه مردم ازین بیش. سلیم
ره بریدن. سفر کردن. سیر نمودن. (ناظم الاطباء) (آنندراج). طی کردن راه. (فرهنگ نظام). قطع مسافت کردن. (یادداشت مؤلف) : نهادند بر نامه بر مهر شاه هیونی بیاورد و ببریدراه. فردوسی. بهر چه همی بری راهی که درو نیست آسایش را روی نه در خواب و نه در خور. ناصرخسرو. چو خواهی بریدن بشب راهها حذر کن نخست از کمینگاهها. (بوستان). راهی که مرغ عقل بیک سال میبرد در یک نفس جنون سبکبال میبرد. صائب تبریزی (از بهار عجم). بیابان حرم را طی بپا کردم خطا کردم بسر باید بریدن راه کوی دلربایان را. دانش (از بهار عجم). چون قدمی چند بریدند راه گشت نگه غرقۀ بحر از شناه. طاهر وحید (از بهار عجم). ، مانع شدن کاروان را از عبور ازجاده. (ناظم الاطباء) ، راهزنی کردن. (فرهنگ نظام). دزدی کردن در راه کاروان رو. قطع طریق. (یادداشت مؤلف). راه زدن. سرقت در راهها. (یادداشت مؤلف). - راه بریدن بر کسی،مانع عبور او شدن با تهدید قتال و جدال. (یادداشت مؤلف)
ره بریدن. سفر کردن. سیر نمودن. (ناظم الاطباء) (آنندراج). طی کردن راه. (فرهنگ نظام). قطع مسافت کردن. (یادداشت مؤلف) : نهادند بر نامه بر مهر شاه هیونی بیاورد و ببریدراه. فردوسی. بهر چه همی بری راهی که درو نیست آسایش را روی نه در خواب و نه در خور. ناصرخسرو. چو خواهی بریدن بشب راهها حذر کن نخست از کمینگاهها. (بوستان). راهی که مرغ عقل بیک سال میبرد در یک نفس جنون سبکبال میبرد. صائب تبریزی (از بهار عجم). بیابان حرم را طی بپا کردم خطا کردم بسر باید بریدن راه کوی دلربایان را. دانش (از بهار عجم). چون قدمی چند بریدند راه گشت نگه غرقۀ بحر از شناه. طاهر وحید (از بهار عجم). ، مانع شدن کاروان را از عبور ازجاده. (ناظم الاطباء) ، راهزنی کردن. (فرهنگ نظام). دزدی کردن در راه کاروان رو. قطع طریق. (یادداشت مؤلف). راه زدن. سرقت در راهها. (یادداشت مؤلف). - راه بریدن بر کسی،مانع عبور او شدن با تهدید قتال و جدال. (یادداشت مؤلف)
کنایه از عطا و بخشش است. منقول است که سائلی در ملازمت حضرت سرور کائنات سؤال کرد، فرمودند به یکی از اصحاب برو زبانش را ببر. خواست زبانش ببرد. در این اثناء امیر مردان علی بن ابیطالب (ع) رسیدند و از حقیقت حال استفسار فرمودند آن صحابه گفت که حکم است زبانش ببرند، فرمود به اوچیزی بدهند، چون حقیقت واقعه از سرور عالم تحقیق گردید آنچنان بود که مظهرالعجائب فرموده بودند. (انجمن آرا) (آنندراج). عطا و بخشش کردن. (فرهنگ رشیدی). بخشش کردن و عطیه دادن. (ناظم الاطباء) ، کنایه از خاموش کردن مدعی است بحجت و دلائل. (انجمن آرا) (آنندراج). ساکت کردن مدعی بحجت و دلیل. (فرهنگ رشیدی). خاموش کردن مدعی بدلیل. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). رجوع به ارمغان آصفی ج 2 ص 3 و زبان بر شود. - زبان شمع بریدن، کنایه از خاموش گردانیدن آن است و شعراء متقدم و متأخّر، زبان بمعنی سخن را کنایه از شعلۀ شمع بسیار آرند: سخن بگوی که بیگانه پیش ماکس نیست بغیر شمع و همین ساعتش زبان ببرم. سعدی
کنایه از عطا و بخشش است. منقول است که سائلی در ملازمت حضرت سرور کائنات سؤال کرد، فرمودند به یکی از اصحاب برو زبانش را ببر. خواست زبانش ببرد. در این اثناء امیر مردان علی بن ابیطالب (ع) رسیدند و از حقیقت حال استفسار فرمودند آن صحابه گفت که حکم است زبانش ببرند، فرمود به اوچیزی بدهند، چون حقیقت واقعه از سرور عالم تحقیق گردید آنچنان بود که مظهرالعجائب فرموده بودند. (انجمن آرا) (آنندراج). عطا و بخشش کردن. (فرهنگ رشیدی). بخشش کردن و عطیه دادن. (ناظم الاطباء) ، کنایه از خاموش کردن مدعی است بحجت و دلائل. (انجمن آرا) (آنندراج). ساکت کردن مدعی بحجت و دلیل. (فرهنگ رشیدی). خاموش کردن مدعی بدلیل. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). رجوع به ارمغان آصفی ج 2 ص 3 و زبان بر شود. - زبان شمع بریدن، کنایه از خاموش گردانیدن آن است و شعراء متقدم و متأخّر، زبان بمعنی سخن را کنایه از شعلۀ شمع بسیار آرند: سخن بگوی که بیگانه پیش ماکس نیست بغیر شمع و همین ساعتش زبان ببرم. سعدی
بریدن رودگانی که از خارج به ناف جنین بسته است: نوزتان مادر شش روز نباشد که بزاد نوزتان ناف نبریده و از زه نگشاد. منوچهری. با دایۀ عفو و سخطت خوی گرفتند چون ناف بریدند شفا را و الم را. انوری. چو نافش بریدند و روزی گسست به پستان مادر درآویخت دست. سعدی
بریدن رودگانی که از خارج به ناف جنین بسته است: نوزتان مادر شش روز نباشد که بزاد نوزتان ناف نبریده و از زه نگشاد. منوچهری. با دایۀ عفو و سخطت خوی گرفتند چون ناف بریدند شفا را و الم را. انوری. چو نافش بریدند و روزی گسست به پستان مادر درآویخت دست. سعدی
ناخن چیدن. ناخن گرفتن. (از آنندراج). بریدن ناخن. کوتاه کردن ناخن. رجوع به ناخن گرفتن شود: از تیغ مرگ عاشق رنگ بقا نبازد عمر دوباره گیرد چون ناخن از بریدن. میرزابیدل (از آنندراج)
ناخن چیدن. ناخن گرفتن. (از آنندراج). بریدن ناخن. کوتاه کردن ناخن. رجوع به ناخن گرفتن شود: از تیغ مرگ عاشق رنگ بقا نبازد عمر دوباره گیرد چون ناخن از بریدن. میرزابیدل (از آنندراج)
بیان کردن نام کسی. (ناظم الاطباء). یاد کردن. ذکر کردن اسم: بیاورد برزین می سرخ فام نخستین ز شاه جهان برد نام. فردوسی. ز گرشاسب اثرط نبردید نام همان از نریمان با کام و نام. فردوسی. وندر فکند باز به زندان گرانشان سه ماه شمرده نبرد نام و نشانشان. منوچهری. فاضل ترین ملوک گذشته گروهی اندک... و آن گروه دو تن را نام برده اند. (تاریخ بیهقی). اینهااند محتشم ترین بندگان خداوند که بنده نام برد. (تاریخ بیهقی ص 394). کوه اگر حلم ترا نام برد بی تعظیم ابر اگر دست ترا یاد کند بی تبجیل. انوری. واجب آمد چونکه بردم نام او شرح کردن رمزی از انعام او. مولوی. دوستان شهر او را برشمرد بعد از آن شهر دگر را نام برد. مولوی. من خود به چه ارزم که تمنای تو ورزم در حضرت سلطان که برد نام گدایی. سعدی. درویش را که نام برد پیش پادشاه ؟ هیهات از افتقار من و احتشام دوست. سعدی. نه شرط است وقتی که روزی خورند که نام خداوند روزی برند؟ سعدی. منم آن سحربیان کز مدد طبع سلیم نبرد ناطقه نام سخنم بی تعظیم. عرفی (از آنندراج). به هرکه هرچه دهی نام آن مبر صائب که چیز خود طلبیدن کم از گدایی نیست. صائب. به یاد روی خسرو جام خوردی ولی فرهاد را هم نام بردی. وصال. - نام بردن از کسی، او را یاد کردن. به یاد او بودن. ، آواز کردن. به نام خواندن. (ناظم الاطباء) ، صورت برداشتن. (یادداشت مؤلف). سیاهه برداری. سیاهه گرفتن: دبیر پرستندۀ شهریار... گزیت و خراج آنچه بد نام برد به سه روز نامه به موبد سپرد. فردوسی. همان جامه و تخت و اسب و ستام ز پوشیدنیها که بردند نام. فردوسی. - نام بردن از...، نام ستردن. از شهرت افکندن. فراموش و محو ساختن. مدروس و متروک ساختن: قدرت از گردون گردان برده قدر رایت از خورشید تابان برده نام. انوری
بیان کردن نام کسی. (ناظم الاطباء). یاد کردن. ذکر کردن اسم: بیاورد برزین می سرخ فام نخستین ز شاه جهان برد نام. فردوسی. ز گرشاسب اثرط نبردید نام همان از نریمان با کام و نام. فردوسی. وندر فکنَد باز به زندان گرانشان سه ماه شمرده نبرد نام و نشانشان. منوچهری. فاضل ترین ملوک گذشته گروهی اندک... و آن گروه دو تن را نام برده اند. (تاریخ بیهقی). اینهااند محتشم ترین بندگان خداوند که بنده نام برد. (تاریخ بیهقی ص 394). کوه اگر حلم ترا نام برد بی تعظیم ابر اگر دست ترا یاد کند بی تبجیل. انوری. واجب آمد چونکه بردم نام او شرح کردن رمزی از انعام او. مولوی. دوستان شهر او را برشمرد بعد از آن شهر دگر را نام برد. مولوی. من خود به چه ارزم که تمنای تو ورزم در حضرت سلطان که برد نام گدایی. سعدی. درویش را که نام برد پیش پادشاه ؟ هیهات از افتقار من و احتشام دوست. سعدی. نه شرط است وقتی که روزی خورند که نام خداوند روزی برند؟ سعدی. منم آن سحربیان کز مدد طبع سلیم نبرد ناطقه نام سخنم بی تعظیم. عرفی (از آنندراج). به هرکه هرچه دهی نام آن مبر صائب که چیز خود طلبیدن کم از گدایی نیست. صائب. به یاد روی خسرو جام خوردی ولی فرهاد را هم نام بردی. وصال. - نام بردن از کسی، او را یاد کردن. به یاد او بودن. ، آواز کردن. به نام خواندن. (ناظم الاطباء) ، صورت برداشتن. (یادداشت مؤلف). سیاهه برداری. سیاهه گرفتن: دبیر پرستندۀ شهریار... گزیت و خراج آنچه بد نام برد به سه روز نامه به موبد سپرد. فردوسی. همان جامه و تخت و اسب و ستام ز پوشیدنیها که بردند نام. فردوسی. - نام بردن از...، نام ستردن. از شهرت افکندن. فراموش و محو ساختن. مدروس و متروک ساختن: قَدرت از گردون گردان برده قدر رایت از خورشید تابان برده نام. انوری